معمولا چند روز یکبار روزه بود . وقتی هم که روزه نبود ،
غذای سرکارش نان و پنیر و کشمش یا گردو بود .
شب هایی هم که تا صبح پشت میز مونتاژ بود ،
یک مشت کشمش همراهش بود. به قول بچه ها، اوضاع کشمشی بود .
یکبار در مسیر اهواز، برای صرف نهار به یک رستوران رفتیم . سید که آمد ، لیست غذا ها را دادیم دستش . مدتی لیست را بالا و پایین کرد
و دست آخر دستش را گذاشت کنار « ماست ».
از همسر شهید
به من گفتند :
«مرتضی زخمی شده است.»
بچه ها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم .
فکر کردم :خوب پایش قطع شده، اما هنوز که می تواند فکر کند و
بنویسد و حرف بزند . بچه ها که رفتند ،
پدر و مادرم آرام سر حرف را باز کردند و
من با خبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم .
یک دفعه احساس کردم که مرتضی چقدر «هست».
جایی که در آن بودم ، انگار زیرورو شد. گویی در دنیای دیگری بودم .
همه چیز محو شد .هیچ چیز نبود ولی مرتضی بود . مرتضی می گوید :
« شهدا از دست نمی روند ، بلکه به دست می آیند .»
آن موقع حس کردم که من بار دیگر مرتضی را به دست آوردم .
بچه ها که برگشتند بهشان گفتم :
« بچه ها ، بابا هست ولی ما او را نمی بینیم ».
آقا سید(پنج شنبه 87 آبان 30 ساعت 12:11 عصر )
سید شهیدان اهل قلم
آماده می شدیم برای تشییع که ناگهان آقا تشریف آوردند . فاتحه ای خواندند و فرمودند: « از قول من به خانواده شهیدآوینی ، تسلیت بگویید ، هر چند خود بزرگترین داغدار این مصیبت هستم ».
لیست کل یادداشت های وبلاگ?