از همسر شهید
به من گفتند :
«مرتضی زخمی شده است.»
بچه ها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم .
فکر کردم :خوب پایش قطع شده، اما هنوز که می تواند فکر کند و
بنویسد و حرف بزند . بچه ها که رفتند ،
پدر و مادرم آرام سر حرف را باز کردند و
من با خبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم .
یک دفعه احساس کردم که مرتضی چقدر «هست».
جایی که در آن بودم ، انگار زیرورو شد. گویی در دنیای دیگری بودم .
همه چیز محو شد .هیچ چیز نبود ولی مرتضی بود . مرتضی می گوید :
« شهدا از دست نمی روند ، بلکه به دست می آیند .»
آن موقع حس کردم که من بار دیگر مرتضی را به دست آوردم .
بچه ها که برگشتند بهشان گفتم :
« بچه ها ، بابا هست ولی ما او را نمی بینیم ».
لیست کل یادداشت های وبلاگ?